داستان کوتاه :عصرهای پاییز
ساعت از6عصریک روز پاییزی میگذرد.
آخرهای ماه است ،نورماه کم رنگ وستاره هابی جان.تاچشم کارمیکند سیاهی است وتاریکی.
زن جوانی که بارداراست وکیفی چرمی مشکی رنگ حجیم دردست راستش و دست دیگرش را به گوشه چادرش
سرخیابان عریضی ایستاده.نگاهش را دوخته به سمت ماشین های عجولِ درحال حرکت، تابتواند ازلابه لای انها خودرا به آنطرف خیابان برساند.
وسط دوخیابان پراست از درختان خودرو و خس وخار .زن قدم هایش راکوتاه میکند.تابااحتیاط از آن مسیر بگذرد.
ازدور3مرد رامیبیند قوی هیکل وچارشانه وسینه ستبر باتنبان هایی گشاد
نگاه زن خیره شد به یکی از3مرد.سیاه چهره بود باموهای پرپشت ناصاف ، چهره ای کشیده ونا ارام بینی پهن ودهانی گشاد وچشمانی مست وسرخ .
سبیل هایی کم پشت . وپیراهن راه راه ابی وقهوه ای باکفش های کتانی سفید نیمه پاره مثل اینکه سه چارسال دست کم ازعمرشان گذشته
زن نگاهش را دزدید ،سرش رابه چپ چرخاند.چاقویی دردست مرد دیدکه به سمت زن فرودمی آمد.زن بهت زده با نگاهی پراز نفرت
کیفش راپرت میکند.خاک هارادرمشت میگیرد .متوسل میشود به سنگها.
دادمیکشد،نفس نفس میزند،کلمات رابریده بریده ادامیکند مثل لکنت گرفته ها،اما ازپا نمیافتد،کم نمیاورد
گوشه چادرش رامحکم ترگرفته بدنش کشیده میشود روی خارها ،،فریادهاتبدیل میشوند به جیغ های ناتمام وعمیق.
اینجا هیچ رهگذری پیاده وغیر پیاده ای نایستاد.اینجا زنی وحشت کرد،وآرام نشد
?به قلم سیده معصومه معنوی