قسم به قلم و آنچه مینویسند...
داستان کوتاه
از درب مدرسه خارج شدم ..ایستادم زیرسایه درخت وگوشی روازکیفم دراوردم.2تماس بی پاسخ،چندپیام نخونده،بی توجه بهشون رفتم صفحه اسنپ ودرخواست خودروبانوان روکردم.بعدازلحظه ای کوتاه راننده تماس گرفت
—کجاایستادی خانم
سرچارراهم جلو درب مدرسه،کنارهمون درخت بزرگه
—الان خودم رومیرسونم ،تاسه بشماری اونجام
شماره پلاکش رودرذهن سپردم وگوشی رو سپردم به کیفم
اومد..خودرو پراید سفید به شماره پلاک 32،..،ج ..دست فرمونش حرف نداشت..همه مدعیای دست فرمون عالی رویه تنه حریف بود .
پسرکم رو سپردم به صندلی عقب وخودم هم سوارشدم
سلام کردم بهش وبایه خسته نباشید وخداقوت گفتن خواستم خستگی روازتنش بیرون کنم.بعدم بهش گفتم ماشالله رانندگیت حرف نداره ها!
خوشحال شد.انگار منتظر تمجید من بود داستان زندگیش رو درعرض ده دقیقه برام تند وتندگفت،انگار دلش پربود ..اززندگی گفت ،ازسختیای روزگارش..ازسوختنش توآتیش ،فوت همسرش،تا رانندگیش..اما ،اما این زن یک شیر زن بود.چون عفت خودش رو به حراج نگذاشته بود وبادستان سوخته دراتش وشرایط سخت جسمی دنبال روزی حلال بود.ومن، به اوگفتم شیر زن،افتخارکردم به شما ای شیر زن..موفق باشی شیرزن. احسنت به نجابتت.ازتمجیدوتعریفم ذوق زده شد..وامارسیدم به مقصد..ولی هنوز فراموشش نکردم..
کاش زنان مسلمان کشورم،عفت رابه حراج نمیگذاشتند..
کاش وکاش وکاش
برای خوشبخت شدن دوفرزندش دعاکنید..این ارزوی ان زن نجیب بود..
?به قلم سیده معصومه معنوی
فرم در حال بارگذاری ...