داستان کوتاه
درخت گردو
خورشید تا نیمه طلوع کرده ونورش روی دیوار کوتاه کاه گلی افتاده.
روبروی آینه ایستاد،شانه ای به موهای ژولیده اش کشید .ومسواکی بردندان هایش.
سماوردرحال قل قل کردن است
قاشق کوچکی ازچای خشک و آب جوش را در فلاسک میریزد،ظرفی دردار را پر میکندازقند های دارچینی وزعفرانی
باتکه ای نان وپنیر ولیوان شیشه ای دسته دار کوتاه درکوله اش میگذارد وزیپش رامیکشد .لباس های رنگ پریده اش را ازروی میخ برمیدارد وتن میکند کلید کمد فلزی رامیچرخاند و،کلاه لبه دارش را ازآویز برمیدارد وروی سرش میگذارد.کفش ها را پامیکند وبندهایش رامحکم میبندد.
کوله اش رابرپشت میاندازد وراه می افتد.
یکی یکی درختان بیدوچنار را رد میکند .به جوی اب وسط ده میرسد کوله اش را برزمین میگذارد دست هایش رامیشوید، دومشت اب به صورتش میپاشد وگلویش رابا اب خنک، تَر میکند.
کوله اش رابرمیداردبه راهش ادامه میدهد.روبرویش دشت گندم وجو وشبدروزمین های خالی ازکشت که پراست ازکلوخ وسنگلاخ
کمی جلوتردیوارهایی کاه گلی که سرتاسر باغ راگرفته، شاخه های درخت آلبالو وگیلاس وگلابی وگردو ازدیوارها بالاتررفته اند وبادر چوبی وارفته ای که دیوارهای باغ رابه هم وصل کرده کلنجار میرود ،در رابا پاهل میدهد ،وارد میشود.ازاول تااخر باغ رانگاه میکند ونگاه می اندازد به ساعت مچی اش وبندکوله اش رابه شاخه درخت بادام گره میزند.
ازلابه لای سایه درختان به زیر درخت گردو میرودچوب بزرگش رابرای تکاندن گردوها برمیدارد وروی شاخه میگذارد دستانش را به ارامی به گره های درخت بندمیکند وپاهایش را دور تنه آن چنبره میزند وخودرا به اولین شاخه میرساند باچوب یکی یکی گردوهاراپایین میاندازد.
مرد دیگری ازکنارباغ ردمیشود کلاهش راجابه جا میکند دستی به سبیل هایش میکشد اب دهنش راقورت میدهد وباصدای بلند میگوید:سلام محمد بپا نیفتی
محمد میگوید نترس علی اقا حواسم هست.مکثی میکند وبه درب باغ اشاره میکندمیگوید کوله رااز روی درخت بادام برداروبیا یه چایی باهم بخوریم
علی سمت در ،رفت
صدای فریادی شنید سرعت راه رفتنش رابیشترکرد ازلابه لای درختان خود را به محمد رساند سرجامیخکوب شد،رنگش پریدمثل گچ، دودستی زد توی سرش.
محمد فریاد میزد رشته باریکی خون ازبینی اش بیرون می آمد.رد شاخه ها برروی دستان لاغرش مانده بود
نمیدانست چکارباید بکند،محمد را روی کول انداخت ازمیان سنگلاخ ها خودرا به وانت ابی اش که بارهای باغ راجابجامیکند،رساند با نفس های بریده بریده محمد راانداخت روی صندلی جلو درب رامحکم بست ماشین راروشن کردحرکت کرد پایش را روی پدال گازفشارمیداد وسرعت120تا
به تابلویی رسید که نوشته بود گلپایگان10کیلومتر
جلوی مغازه ای ایستاد واز پیرمردی باریش های سفید که کلاه نخی سبزرنگی برسرداشت وتسبیح قهوه ای را به دودستش سپرده بود،ادرس بیمارستان راپرسید
پیرمرد گفت برو انتهای این خیابان بلوار معلم روبری پمپ بنزین، بیمارستان اونجاست
سرعتش راتند کرد به تابلوها نگاه میکردتا ادرس را پیدا کند
نگاهش افتاد به تابلو بیمارستان
به مردی که دراتاقی کوچک نشسته بود وچایی پررنگش راهورت میکشید گفت مریض دارم اقا
مردتلفن رابرداشت وشماره ای گرفت . علی مدام یک نگاه به ساعت مچی اش ویک نگاه به محمد می انداخت ،دست به مچ محمدگرفت ونبضش راشمرد
دومرد با روپوش سفید وبرانکارد امدند محمد وقتی دومرد سفید پوش رادید فریادمیزد ومیگفت کمک کمک واشک ازگوشه چشمش سرازیر بود.
محمد را به اتاقی بردندکه روی ان نوشته بود اتاق عمل
مرد دیگری که سفید پوش بودبه سمت در اتاق عمل رفت علی ازو پرسید اقاحال محمد چطور است او سری تکان داد وگفت مشکوک به قطعی نخاع ودلیلش جابجایی غیراستاندارد است…
علی نمیدانست چکارکند روی صندلی توی راهروبیمارستان پهن شد سرش را بین دوپاهایش گذاشت وبه پهنای صورت اشک ریخت
?به قلم سیده معصومه معنوی