قاب عکس
داستان کوتاه
قاب عکس
وارد اتاق میشود قسمتی ازاتاق سایه روشن وقسمتی تاریکتر
سایه درختان انبه ،نخل ونارنج روی شیشه پنجره افتاده
بسم الله میگوید،دست میکشد روی دیوار وانگشتان باریکش راروی کلید مهتابی نیمه سوز فشارمیدهد.اتاق روشن میشود
با پشت دست میکشدروی پیشانی خیسش ونفسش رابیرون میدهد.
جوراب هایش را ازپا در میاورد گلوله میکند وپرت میکند ،قل میخورد ومیروند زیر صندلی چوبی که وقتی رویش مینشیند صدای قیژقیژمیدهد.
دکمه های پیراهنش رایکی یکی باز میکند وروی چوب لباسی کنج اتاق آویزان .
کلیدکمد چوبی رامیچرخاند ،درراتا نیمه بازمیکند وشلوارش را درآن میگذارد وپیراهن قرمز چارخانه ای وشلوار ابی،را میپوشد.
لپ تاپش را روی میزی گذاشته که پراست ازکتابهایی که وسط هرکدام خودکاری یاتکه کاغذی گذاشته ،وسطلی سفیدرنگ درزیر، پر ازبرگه های مچاله شده.
بالشی را ازلای رختخواب های گوشه اتاق بیرون میکشد ،میگذارد روی قالی لاکی که گل هایش بی جانند وتشنه .
لم میدهد.
نگاهی میکند به لیوان هایی که درجای جای اتاق گذاشته. دوتا روی تاقچه، یکی هم در قفسه کتابخانه
یک قاب عکس دسته جمعی را زده به دیوار،بالای میزی که کتابها رویش پخش وپلا هستند، مردی با کت خاکستری وشلوار سیاه باریش وسبیل تراشیده وکلاهی لبه دار
زن داخل قاب، روی صندلی نشسته روسری بلند سفید باگل های ریز بنفش راگره زده زیرگلویش وموهای حنایی اش از زیر روسری بیرون زده اند ،پسری کوچک راروی پاهایش گذاشته ودستهایش را انداخته دورکمر پسر وانگشتانش را گره زده برهم.
به قاب عکس زل زده بود
تاپلک هایش امد روی هم
وباصدای زنی که میگفت سعید بیدارشو دیرت شد بابات دم درمنتظره،چشمانش رابازکرد
?به قلم سیده معصومه معنوی