هوالصبور
امروز میشود سیصدمین روز ازحصاراجباری.
از ورود مخوف ترین واقعیت قرن…این وبایِ مدرن. اماناچاریم برای عبور ازاین ثانیه ها، زندگی کنیم…بخندیم..روحیه باشیم…دلتنگی هارادفن کنیم درلابه لای خنده هاوالتیام باشیم برای آدمهایِ مغمومِ محصورشده درکنج…مثلا بشویم هم بازی یک کودکِ 3ساله ویامعلمِ یک کودک دبستانی وحتی یک شاگرد تمام عیاربرای استادمان وهرلحظه دوست وسنگ صبور برای نوجوانِ خانه… وحتی تلاش برای چرخیدن اقتصادخانواده…باید صبوربودتا تمام شود این روزهای خاکستری وبهاربرسد وپیچک قطورمهربانی مارادرآغوش بکشد…
به امیدزمانی بهتر
?به قلم سیده معصومه معنوی
داستان کوتاه
قاب عکس
وارد اتاق میشود قسمتی ازاتاق سایه روشن وقسمتی تاریکتر
سایه درختان انبه ،نخل ونارنج روی شیشه پنجره افتاده
بسم الله میگوید،دست میکشد روی دیوار وانگشتان باریکش راروی کلید مهتابی نیمه سوز فشارمیدهد.اتاق روشن میشود
با پشت دست میکشدروی پیشانی خیسش ونفسش رابیرون میدهد.
جوراب هایش را ازپا در میاورد گلوله میکند وپرت میکند ،قل میخورد ومیروند زیر صندلی چوبی که وقتی رویش مینشیند صدای قیژقیژمیدهد.
دکمه های پیراهنش رایکی یکی باز میکند وروی چوب لباسی کنج اتاق آویزان .
کلیدکمد چوبی رامیچرخاند ،درراتا نیمه بازمیکند وشلوارش را درآن میگذارد وپیراهن قرمز چارخانه ای وشلوار ابی،را میپوشد.
لپ تاپش را روی میزی گذاشته که پراست ازکتابهایی که وسط هرکدام خودکاری یاتکه کاغذی گذاشته ،وسطلی سفیدرنگ درزیر، پر ازبرگه های مچاله شده.
بالشی را ازلای رختخواب های گوشه اتاق بیرون میکشد ،میگذارد روی قالی لاکی که گل هایش بی جانند وتشنه .
لم میدهد.
نگاهی میکند به لیوان هایی که درجای جای اتاق گذاشته. دوتا روی تاقچه، یکی هم در قفسه کتابخانه
یک قاب عکس دسته جمعی را زده به دیوار،بالای میزی که کتابها رویش پخش وپلا هستند، مردی با کت خاکستری وشلوار سیاه باریش وسبیل تراشیده وکلاهی لبه دار
زن داخل قاب، روی صندلی نشسته روسری بلند سفید باگل های ریز بنفش راگره زده زیرگلویش وموهای حنایی اش از زیر روسری بیرون زده اند ،پسری کوچک راروی پاهایش گذاشته ودستهایش را انداخته دورکمر پسر وانگشتانش را گره زده برهم.
به قاب عکس زل زده بود
تاپلک هایش امد روی هم
وباصدای زنی که میگفت سعید بیدارشو دیرت شد بابات دم درمنتظره،چشمانش رابازکرد
?به قلم سیده معصومه معنوی
ساعت از6عصریک روز پاییزی میگذرد.
آخرهای ماه است ،نورماه کم رنگ وستاره هابی جان.تاچشم کارمیکند سیاهی است وتاریکی.
زن جوانی که بارداراست وکیفی چرمی مشکی رنگ حجیم دردست راستش و دست دیگرش را به گوشه چادرش
سرخیابان عریضی ایستاده.نگاهش را دوخته به سمت ماشین های عجولِ درحال حرکت، تابتواند ازلابه لای انها خودرا به آنطرف خیابان برساند.
وسط دوخیابان پراست از درختان خودرو و خس وخار .زن قدم هایش راکوتاه میکند.تابااحتیاط از آن مسیر بگذرد.
ازدور3مرد رامیبیند قوی هیکل وچارشانه وسینه ستبر باتنبان هایی گشاد
نگاه زن خیره شد به یکی از3مرد.سیاه چهره بود باموهای پرپشت ناصاف ، چهره ای کشیده ونا ارام بینی پهن ودهانی گشاد وچشمانی مست وسرخ .
سبیل هایی کم پشت . وپیراهن راه راه ابی وقهوه ای باکفش های کتانی سفید نیمه پاره مثل اینکه سه چارسال دست کم ازعمرشان گذشته
زن نگاهش را دزدید ،سرش رابه چپ چرخاند.چاقویی دردست مرد دیدکه به سمت زن فرودمی آمد.زن بهت زده با نگاهی پراز نفرت
کیفش راپرت میکند.خاک هارادرمشت میگیرد .متوسل میشود به سنگها.
دادمیکشد،نفس نفس میزند،کلمات رابریده بریده ادامیکند مثل لکنت گرفته ها،اما ازپا نمیافتد،کم نمیاورد
گوشه چادرش رامحکم ترگرفته بدنش کشیده میشود روی خارها ،،فریادهاتبدیل میشوند به جیغ های ناتمام وعمیق.
اینجا هیچ رهگذری پیاده وغیر پیاده ای نایستاد.اینجا زنی وحشت کرد،وآرام نشد
?به قلم سیده معصومه معنوی
درخت گردو
خورشید تا نیمه طلوع کرده ونورش روی دیوار کوتاه کاه گلی افتاده.
روبروی آینه ایستاد،شانه ای به موهای ژولیده اش کشید .ومسواکی بردندان هایش.
سماوردرحال قل قل کردن است
قاشق کوچکی ازچای خشک و آب جوش را در فلاسک میریزد،ظرفی دردار را پر میکندازقند های دارچینی وزعفرانی
باتکه ای نان وپنیر ولیوان شیشه ای دسته دار کوتاه درکوله اش میگذارد وزیپش رامیکشد .لباس های رنگ پریده اش را ازروی میخ برمیدارد وتن میکند کلید کمد فلزی رامیچرخاند و،کلاه لبه دارش را ازآویز برمیدارد وروی سرش میگذارد.کفش ها را پامیکند وبندهایش رامحکم میبندد.
کوله اش رابرپشت میاندازد وراه می افتد.
یکی یکی درختان بیدوچنار را رد میکند .به جوی اب وسط ده میرسد کوله اش را برزمین میگذارد دست هایش رامیشوید، دومشت اب به صورتش میپاشد وگلویش رابا اب خنک، تَر میکند.
کوله اش رابرمیداردبه راهش ادامه میدهد.روبرویش دشت گندم وجو وشبدروزمین های خالی ازکشت که پراست ازکلوخ وسنگلاخ
کمی جلوتردیوارهایی کاه گلی که سرتاسر باغ راگرفته، شاخه های درخت آلبالو وگیلاس وگلابی وگردو ازدیوارها بالاتررفته اند وبادر چوبی وارفته ای که دیوارهای باغ رابه هم وصل کرده کلنجار میرود ،در رابا پاهل میدهد ،وارد میشود.ازاول تااخر باغ رانگاه میکند ونگاه می اندازد به ساعت مچی اش وبندکوله اش رابه شاخه درخت بادام گره میزند.
ازلابه لای سایه درختان به زیر درخت گردو میرودچوب بزرگش رابرای تکاندن گردوها برمیدارد وروی شاخه میگذارد دستانش را به ارامی به گره های درخت بندمیکند وپاهایش را دور تنه آن چنبره میزند وخودرا به اولین شاخه میرساند باچوب یکی یکی گردوهاراپایین میاندازد.
مرد دیگری ازکنارباغ ردمیشود کلاهش راجابه جا میکند دستی به سبیل هایش میکشد اب دهنش راقورت میدهد وباصدای بلند میگوید:سلام محمد بپا نیفتی
محمد میگوید نترس علی اقا حواسم هست.مکثی میکند وبه درب باغ اشاره میکندمیگوید کوله رااز روی درخت بادام برداروبیا یه چایی باهم بخوریم
علی سمت در ،رفت
صدای فریادی شنید سرعت راه رفتنش رابیشترکرد ازلابه لای درختان خود را به محمد رساند سرجامیخکوب شد،رنگش پریدمثل گچ، دودستی زد توی سرش.
محمد فریاد میزد رشته باریکی خون ازبینی اش بیرون می آمد.رد شاخه ها برروی دستان لاغرش مانده بود
نمیدانست چکارباید بکند،محمد را روی کول انداخت ازمیان سنگلاخ ها خودرا به وانت ابی اش که بارهای باغ راجابجامیکند،رساند با نفس های بریده بریده محمد راانداخت روی صندلی جلو درب رامحکم بست ماشین راروشن کردحرکت کرد پایش را روی پدال گازفشارمیداد وسرعت120تا
به تابلویی رسید که نوشته بود گلپایگان10کیلومتر
جلوی مغازه ای ایستاد واز پیرمردی باریش های سفید که کلاه نخی سبزرنگی برسرداشت وتسبیح قهوه ای را به دودستش سپرده بود،ادرس بیمارستان راپرسید
پیرمرد گفت برو انتهای این خیابان بلوار معلم روبری پمپ بنزین، بیمارستان اونجاست
سرعتش راتند کرد به تابلوها نگاه میکردتا ادرس را پیدا کند
نگاهش افتاد به تابلو بیمارستان
به مردی که دراتاقی کوچک نشسته بود وچایی پررنگش راهورت میکشید گفت مریض دارم اقا
مردتلفن رابرداشت وشماره ای گرفت . علی مدام یک نگاه به ساعت مچی اش ویک نگاه به محمد می انداخت ،دست به مچ محمدگرفت ونبضش راشمرد
دومرد با روپوش سفید وبرانکارد امدند محمد وقتی دومرد سفید پوش رادید فریادمیزد ومیگفت کمک کمک واشک ازگوشه چشمش سرازیر بود.
محمد را به اتاقی بردندکه روی ان نوشته بود اتاق عمل
مرد دیگری که سفید پوش بودبه سمت در اتاق عمل رفت علی ازو پرسید اقاحال محمد چطور است او سری تکان داد وگفت مشکوک به قطعی نخاع ودلیلش جابجایی غیراستاندارد است…
علی نمیدانست چکارکند روی صندلی توی راهروبیمارستان پهن شد سرش را بین دوپاهایش گذاشت وبه پهنای صورت اشک ریخت
?به قلم سیده معصومه معنوی
ما ادما چقدر ناشکریم…. مانمیدونیم که:
ظَهَرَ الْفَسادُ فِي الْبَرِّ وَ الْبَحْرِ بِما كَسَبَتْ أَيْدِي النَّاسِ لِيُذيقَهُمْ بَعْضَ الَّذي عَمِلُوا لَعَلَّهُمْ يَرْجِعُونَ»(3) فساد، در خشكى و دريا بخاطر كارهايى كه مردم انجام داده اند آشكار شده است خدا مى خواهد نتيجه بعضى از اعمالشان را به آنان بچشاند، شايد (بسوى حق) بازگردند.»
**: بسياري از اموري كه برايمان ناپسند شده، در واقع خير ماست. و به دليل جهل و ناداني، قادر به تشخيص مصلحت خويش نيستيم و گاهي اوقات، مصلحت هاي خويش را ناپسند مي شماريم:
«عَسى أَنْ تَكْرَهُوا شَيْئاً وَ هُوَ خَيْرٌ لَكُمْ وَ عَسى أَنْ تُحِبُّوا شَيْئاً وَ هُوَ شَرٌّ لَكُمْ وَ اللَّهُ يَعْلَمُ وَ أَنْتُمْ لا تَعْلَمُونَ»(4) چه بسا چيزى را خوش نداشته باشيد، حال آن كه خيرِ شما در آن است. و يا چيزى را دوست داشته باشيد، حال آنكه شرِّ شما در آن است. و خدا مى داند، و شما نمى دانيد.»
«وَ لَنَبْلُوَنَّكُمْ بِشَيْءٍ مِنَ الْخَوْفِ وَ الْجُوعِ وَ نَقْصٍ مِنَ الْأَمْوالِ وَ الْأَنْفُسِ وَ الثَّمَراتِ وَ بَشِّرِ الصَّابِرينَ»(5) قطعاً همه شما را با چيزى از ترس، گرسنگى، و كاهش در مالها و جانها و ميوه ها، آزمايش مى كنيم و بشارت ده به استقامت كنندگان.»
«أَ حَسِبَ النَّاسُ أَنْ يُتْرَكُوا أَنْ يَقُولُوا آمَنَّا وَ هُمْ لا يُفْتَنُونَ»(6) آيا مردم گمان كردند همين كه بگويند: «ايمان آورديم»، به حال خود رها مى شوند و آزمايش نخواهند شد؟»
خداوند به ماکمک کن شاکر واقعی درگاهت باشیم