امروز میشود چارصدوبیست ودومین روز که ندیدمت..یعنی بیش ازیک سال به دوش کشیدن حجم بی نهایتی ازدلتنگی..
حالا که کنارم نیستی فقط میتوانم عکسی راکه باهم دوتایی زیر درخت گردو ،کنار باغچه پرازگل های رز وداوودی، انداختیم راببینم و وسعت لبخندت را درآغوش بکشم..
حالا که دلتنگ میشوم بعد ازشنیدن بوقهای ممتد ازفرسنگ ها دورتر،دلگرم میشوم به شنیدن صدایت…
دلگرم که هستی وامیدوار به اینکه بعداز خلاص شدن از شرِّ این روزهای خاکستری ورهاشدن از این حصار اجباری بازهم میتوانم دستانت رابگیرم و دلخوش شوم وسرشار از عطروجودت..
نمیدانم آن روز کِی باشد..!
روزی باشد که برف نشسته روی شاخه های کهنسال درخت سیب؟ یا درخت گیلاس شکوفه داده باشد؟
ویاشمعدانی هایت ازسوز سرما پناه اورده باشند به پشت پنجره اتاقک گرم ونرم یا زمانی باشد که شمعدانی هایت را برده ای لب حوض،تا دلخوش شوند به نسیم صبحگاه تابستان..
اما
قول میدم هروقت امدم بیشتر ذوق کنم وکمتر منطقی واحساسم رابرعقلم مغلوب…
وجبران کنم این روزهای سردِ پرازبغض را
وباز هم لبخند بزنیم وعکس بیندازیم
وازچشمهایت چشم برندارم مادر..
?به قلم سیده معصومه معنوی
هوالصبور
امروز میشود سیصدمین روز ازحصاراجباری.
از ورود مخوف ترین واقعیت قرن…این وبایِ مدرن. اماناچاریم برای عبور ازاین ثانیه ها، زندگی کنیم…بخندیم..روحیه باشیم…دلتنگی هارادفن کنیم درلابه لای خنده هاوالتیام باشیم برای آدمهایِ مغمومِ محصورشده درکنج…مثلا بشویم هم بازی یک کودکِ 3ساله ویامعلمِ یک کودک دبستانی وحتی یک شاگرد تمام عیاربرای استادمان وهرلحظه دوست وسنگ صبور برای نوجوانِ خانه… وحتی تلاش برای چرخیدن اقتصادخانواده…باید صبوربودتا تمام شود این روزهای خاکستری وبهاربرسد وپیچک قطورمهربانی مارادرآغوش بکشد…
به امیدزمانی بهتر
?به قلم سیده معصومه معنوی
داستان کوتاه
قاب عکس
وارد اتاق میشود قسمتی ازاتاق سایه روشن وقسمتی تاریکتر
سایه درختان انبه ،نخل ونارنج روی شیشه پنجره افتاده
بسم الله میگوید،دست میکشد روی دیوار وانگشتان باریکش راروی کلید مهتابی نیمه سوز فشارمیدهد.اتاق روشن میشود
با پشت دست میکشدروی پیشانی خیسش ونفسش رابیرون میدهد.
جوراب هایش را ازپا در میاورد گلوله میکند وپرت میکند ،قل میخورد ومیروند زیر صندلی چوبی که وقتی رویش مینشیند صدای قیژقیژمیدهد.
دکمه های پیراهنش رایکی یکی باز میکند وروی چوب لباسی کنج اتاق آویزان .
کلیدکمد چوبی رامیچرخاند ،درراتا نیمه بازمیکند وشلوارش را درآن میگذارد وپیراهن قرمز چارخانه ای وشلوار ابی،را میپوشد.
لپ تاپش را روی میزی گذاشته که پراست ازکتابهایی که وسط هرکدام خودکاری یاتکه کاغذی گذاشته ،وسطلی سفیدرنگ درزیر، پر ازبرگه های مچاله شده.
بالشی را ازلای رختخواب های گوشه اتاق بیرون میکشد ،میگذارد روی قالی لاکی که گل هایش بی جانند وتشنه .
لم میدهد.
نگاهی میکند به لیوان هایی که درجای جای اتاق گذاشته. دوتا روی تاقچه، یکی هم در قفسه کتابخانه
یک قاب عکس دسته جمعی را زده به دیوار،بالای میزی که کتابها رویش پخش وپلا هستند، مردی با کت خاکستری وشلوار سیاه باریش وسبیل تراشیده وکلاهی لبه دار
زن داخل قاب، روی صندلی نشسته روسری بلند سفید باگل های ریز بنفش راگره زده زیرگلویش وموهای حنایی اش از زیر روسری بیرون زده اند ،پسری کوچک راروی پاهایش گذاشته ودستهایش را انداخته دورکمر پسر وانگشتانش را گره زده برهم.
به قاب عکس زل زده بود
تاپلک هایش امد روی هم
وباصدای زنی که میگفت سعید بیدارشو دیرت شد بابات دم درمنتظره،چشمانش رابازکرد
?به قلم سیده معصومه معنوی
ساعت از6عصریک روز پاییزی میگذرد.
آخرهای ماه است ،نورماه کم رنگ وستاره هابی جان.تاچشم کارمیکند سیاهی است وتاریکی.
زن جوانی که بارداراست وکیفی چرمی مشکی رنگ حجیم دردست راستش و دست دیگرش را به گوشه چادرش
سرخیابان عریضی ایستاده.نگاهش را دوخته به سمت ماشین های عجولِ درحال حرکت، تابتواند ازلابه لای انها خودرا به آنطرف خیابان برساند.
وسط دوخیابان پراست از درختان خودرو و خس وخار .زن قدم هایش راکوتاه میکند.تابااحتیاط از آن مسیر بگذرد.
ازدور3مرد رامیبیند قوی هیکل وچارشانه وسینه ستبر باتنبان هایی گشاد
نگاه زن خیره شد به یکی از3مرد.سیاه چهره بود باموهای پرپشت ناصاف ، چهره ای کشیده ونا ارام بینی پهن ودهانی گشاد وچشمانی مست وسرخ .
سبیل هایی کم پشت . وپیراهن راه راه ابی وقهوه ای باکفش های کتانی سفید نیمه پاره مثل اینکه سه چارسال دست کم ازعمرشان گذشته
زن نگاهش را دزدید ،سرش رابه چپ چرخاند.چاقویی دردست مرد دیدکه به سمت زن فرودمی آمد.زن بهت زده با نگاهی پراز نفرت
کیفش راپرت میکند.خاک هارادرمشت میگیرد .متوسل میشود به سنگها.
دادمیکشد،نفس نفس میزند،کلمات رابریده بریده ادامیکند مثل لکنت گرفته ها،اما ازپا نمیافتد،کم نمیاورد
گوشه چادرش رامحکم ترگرفته بدنش کشیده میشود روی خارها ،،فریادهاتبدیل میشوند به جیغ های ناتمام وعمیق.
اینجا هیچ رهگذری پیاده وغیر پیاده ای نایستاد.اینجا زنی وحشت کرد،وآرام نشد
?به قلم سیده معصومه معنوی