امروز میشود چارصدوبیست ودومین روز که ندیدمت..یعنی بیش ازیک سال به دوش کشیدن حجم بی نهایتی ازدلتنگی..
حالا که کنارم نیستی فقط میتوانم عکسی راکه باهم دوتایی زیر درخت گردو ،کنار باغچه پرازگل های رز وداوودی، انداختیم راببینم و وسعت لبخندت را درآغوش بکشم..
حالا که دلتنگ میشوم بعد ازشنیدن بوقهای ممتد ازفرسنگ ها دورتر،دلگرم میشوم به شنیدن صدایت…
دلگرم که هستی وامیدوار به اینکه بعداز خلاص شدن از شرِّ این روزهای خاکستری ورهاشدن از این حصار اجباری بازهم میتوانم دستانت رابگیرم و دلخوش شوم وسرشار از عطروجودت..
نمیدانم آن روز کِی باشد..!
روزی باشد که برف نشسته روی شاخه های کهنسال درخت سیب؟ یا درخت گیلاس شکوفه داده باشد؟
ویاشمعدانی هایت ازسوز سرما پناه اورده باشند به پشت پنجره اتاقک گرم ونرم یا زمانی باشد که شمعدانی هایت را برده ای لب حوض،تا دلخوش شوند به نسیم صبحگاه تابستان..
اما
قول میدم هروقت امدم بیشتر ذوق کنم وکمتر منطقی واحساسم رابرعقلم مغلوب…
وجبران کنم این روزهای سردِ پرازبغض را
وباز هم لبخند بزنیم وعکس بیندازیم
وازچشمهایت چشم برندارم مادر..
?به قلم سیده معصومه معنوی