دلشکسته
صدای زنگ خونه به صدادر اومد.رفت در حیاطو باز کرد..خانم همسایه بودواسمش فاطمه حدود یک سال بود همدیگه روندیده بودن.بافاطمه سلام علیک گرمی کردن وتعارفش کرد اومد توخونه.فاطمه خیلی غیبت وتمسخر دیگران توصحبتاش زیادبود.باخودش گفت ای خداباز این میخواد حرفای بیهوده بزنه.حجابشم که مناسب نیس.اهل رعایت خط قرمزا با نامحرمام که نیس ..رفت یه چایی گلدم اورد.یهوفاطمه گفت میدونی سید جون من قبولت دارم.خوشبحالت وسط بهشتی.گفت نه بابا من چراباید بهشتی باشم.یک دفعه فاطمه شروع کرد به اعتراف گناهایی که انجام داده.بهش گفت نگووو.توباید فقط باید به خدا اعتراف کنی که گناهکاری.همین اعترافت ÷یش من یه گناهه.فاطمه گف چکارکنم.گفت به قول حضرت ایت الله بهجت ترک محرمات وانجام واجبات روداشته باش.همه چی حله.اشک توچشای فاطمه جمع شد.گریه کرد.اروم نگرفت.دلداریش داد وگفت من میدونمم تومیتونی.تو چله نشین شو چهل روز گناه نکن وفاطمه دلش شکست وامیدوارشد ورفت…
ودفعه دیگه…بعد یک سال..فاطمه رودید که شده یه ادم دیگه..یه خانم مومنه.ذوق کرد ودعاش کرد