کتلت و سنگک… *
ما خانواده سرد و نچسبی هستیم. همدیگر را نمی بوسیم، بغل نمیکنیم ، قربان صدقه هم نمیرویم و از همه مهمتر سرزده و بدون دعوت جایی نمی رویم اما خانواده همسرم اینگونه نبودن. در می زدند و می آمدند تو، روزی هفده بار با هم تلفنی حرف می زدند؛ همدیگر را دوست داشتند و قبیله ای زندگی می کردند.
برای همین هم همسرم نمی فهمید کاری که داشت می کرد مغایر اصول تربیتی من بود و برای هرچیزی اصرار می کرد.
یکروز در باز شد و پدر و مادرم وارد شدند.
من اصلا خوشحال نشدم. خانه نامرتب بود؛ خسته بودم، تازه از سر کار برگشته بودم،حتی در یخچال میوه نداشتیم….
چیزهایی که الان وقتی فکرش را می کنم خنده دار به نظر میرسند اما ان روز لعنتی خیلی مهم به نظر می رسید!
همسرمبه آشپزخانه امد تا برای مهمانها چای بریزد ولی اخم های درهم رفته من را دید.
پرسیدم: برای چی انقدر اصرار کردی؟
گفت: دیدم کتلت داریم گفتم با هم بخوریم.
گفتم: ولی من این کتلت ها رو برای فردا هم درست می کردم.
گفت: حالا مگه چی شده؟
گفتم: چیزی نیست؟؟؟؟!!!
در یخچال را باز کردم و چند تا گوجه فرنگی رو با عصبانیت بیرون آوردم و زیر آب گرفتم.
پدرم سرش رو توی آشپز خانه کرد و گفت: دختر جون، ببخشید که مزاحمت شدیم، می خوای نون ها رو برات ببرم؟
تازه یادم افتاد که حتی به انها سلام هم نکرد بودم!
پدر و مادرم تمام شب عین دو تا جوجه کوچولو روی مبل کز کرده بودند.
وقتی شام آماده شد، پدرم یک کتلت بیشتر برنداشت.
مادرم به بهانه گیاه خواری چند قاشق سالاد کنار بشقابش ریخت و بازی بازی کرد. خورده نخورده خداحافظی کردند و رفتند و این داستان فراموش شد و پانزده سال گذشت. پدر و مادرم هر دو فوت کردند.
چند روز پیش برای خودم کتلت درست می کردم که فکرش مثل برق از سرم گذشت:
نکنه وقتی با شوهرم حرف می زدم پدرم صحبتهای ما را شنیده بود؟
نکنه برای همین شام نخورد؟
از تصورش مهره های پشتم تیر می کشد و دردی مثل دشنه در دلم می نشیند.
راستی چرا هیچ وقت برای اون نون سنگکها ازش تشکر نکردم؟
آخرین کتلت رو از توی ماهیتابه بر می دارم. یک قطره روغن می چکد توی ظرف و جلز ولز می کند.
واقعا چهار تا کتلت چه اهمیتی داشت؟!
حقیقت مثل یک تکه آجر توی صورتم می خورد: “من آدم زمختی هستم”
زمختی یعنی ندانستن قدر لحظه ها،
یعنی نفهمیدن اهمیت چیزها،
یعنی توجه به جزئیات احمقانه و ندیدن مهمترین ها.
حالا چنگال به دست کنار ماهیتابه ای که بوی کتلت می داد، آه بکشم؟
آخ. لعنتی، چقدر دلم تنگ شده برایشان؛ فقط … فقط اگر الان پدر و مادرم از در می آمدند، دیگر چه اهمیتی داشت خانهام تمیز است یا نه… میوه داریم یا نه … همه چیز کافی بود.
من بودم و بوی عطر روسری مادرم، دست پدرم و نان سنگکک.
اما الان چه اهمیتی دارد؟
چیزهایی هست که وقتی از دستش دادی اهمیتشان را می فهمی…!
در زندگی زمخت نباشیم!
صلواتی هدیه به روح پدرومادرهای آسمانی🍃
📕 «جوان باید دستش از کتاب رها نشود؛
کتاب بخواند،
همه جورش را بخواند،
در همین دورهی جوانی بخواند.
این ذخیرهی حافظه را که بینهایت دارای ظرفیت است، هرچه می توانید، در دورهی جوانی پر کنید.
📕ما هرچه در جوانی در حافظه انباشتیم، امروز موجود است؛
هرچه در دوران پیری - که بنده همین حالا هم با همهی گرفتاریها، بیش از جوانها مطالعه می کنم - به دست میآوریم، ماندگاری ندارد.
#امام_خامنه_ای ١٣٩١/٧/٩
#کتابخوانی
علامه حسن زاده آملی :🌱
من نمی گویم چه دارید و چه ندارید،
اگر میل شب و سحر دارید،
همه چی دارید؛
خدا شما را دعوت کرده،
مهمان یارید.
بداخمها جهانی شاد نمیسازند، و چه فایده از جهانی بهحق اما تلخ؟
نادر ابراهیمی🍃
📚برجادههای آبی سرخ